زن حنجره ای ترانه خوان خواهد شد

زن راوی رنج جاودان خواهد شد

انگار که یک کوه، سفر کرده از این دشت

آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش؛ یا لب ما و دهنش

گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست

پَرّ و بال ما کمند عشق اوست 

موکشانش می کشد تا کوی دوست

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری 

 چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد

بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت

در وصل من با غم وکیل عقدمان بودی

حالا بیا خوشبختی ما را تماشا کن