با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری

من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم

این جا کسی صدای مرا پس نمیدهد

پای کدام کوه بخوانم ترانه ای؟ 

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف 

جرم از تو نباشد ! گنه از بخت من است

شب من نشان مویت ... سحرم نشان رویت

قمر از فلک در افتد، چو نقاب بر گشایی

تنش از لطف می آید در آغوش

به آن نرمی که آید خواب در چشم!

صبحدم از عرش می آمد خروشی، عشق گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند

اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کُش عیار کجاست