به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال؟

چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما نکنی فرهادم

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

 آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

گفتم ای خواجه ی غافل هنری بهتر از این

گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا

تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!

به هر کس میرسم نام تو  را با ذوق میگویم

شبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی

راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند

خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است

آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم 

آن بِه که گرفتار ِ گرفتار تو باشم 

بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها

به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!