آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت     درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!           تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...

احساس می کنم، کسی که نیست

کسی که هست را از پا در می‌آورد!

گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است

دل گفت مَحرَم‌تر از این عشق کدام است؟!

تا کِی اِی دِلبر دِل مَن بارِ تنهایی کِشد؟

تَرسَم اَز تنهایی اَحوالَم به رسوایی کِشد

مگو در کوی او شَب تا سَحر بهر چه می‌گردی

...که دل گم کرده‌ام آنجا و میجویم نشانش را

عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده‌ام!

چنان که هجر تو می‌خواست، آن‌چنان شده‌ام...

باری دل در این برهوت، دیگر گونه چشم اندازی می‌طلبد

قاطع و برّنده تو آن شکوه پاره پاسخی

به هنگامی که اینان همه نیستند!

سَخت نازک گشت جانم از لِطافت‌های عِشق

دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است...