هر کس به خان و مانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟!

مجنون به نصیحت دلم آمده است

بنگر بـه کجا رسیده دیوانگی ام

مجنون به ریگِ بادیه غم های خود شمرد

یادِ زمانه ای که غمِ دل حساب داشت...

زین سخن های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی...

مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق

اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست

تا نگردی بی خبر از جسم و جان

کی خبر یابی ز جانان یک زمان!

تا کی در انتظار گذاری به زاریم؟

باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم...

آمد بر من نگار و در گوشم گفت:

رخسار من اینجا... و تو در گل می نگری؟!

عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی

بوی یک تک بیت، ناگه مست و مدهوشت کند...

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز

تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...