اِی دِل اگرت طاقت غَم نیست برو

آواره ی عِشق چون تو کَم نیست برو...

ماجرای عشق ما را نزد نامحرم مگو

نزد آن کس گو که دارد آرزو پرواز را

با من مدار کن!

بعدها دلت برایم تنگ خواهد شد...

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی کران با من است

گویند که: در سینه غم عشق نهان کن

در پنبه چه‌سان آتش سوزنده بپوشم؟

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل

نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

بسیار دست و پا مزن ای دل به زلف یار

تسلیم شو که رشتهٔ صیاد محکم است

همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم

چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا!

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا!