تَنگ شد از غَم دِل جای به مَن

یک دِل و این هَمه غَم! وای به مَن...

خرم آنکس که در این محنت گاه

خاطری را سبب تسکین است...

جز من به شهرِ یار کسی شهریار نیست

شهری به شاه پروریِ شهر یار نیست

در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است

ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود...

یار با اَغیار و ما مَحروم، کی باشد رَوا؟

دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فِراق...

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد...

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد رس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا؟!

نه در این بی کسی ام بوی کسی می آید

نه در این بی نفسی هم نفسی می آید...

انصاف نباشد که من خسته رنجور

پروانه او باشم و او شمع جماعت!

ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور