ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو
ناز، فرمان داد و چشمان تو بغضم را شکست
نوبت دل شد نگارا، با همین فرمان بیا
تو را تا دهن باشد از حرص، باز
نیاید به گوش دل از غیب، راز
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
امشب که هیچ حال دلم روبراه نیست
مطرب خلاف حال دلم شاد می زند