دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری 

 چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

بازنده شدن حس بدی نیست، اگر من

با میل خودم دل به شما باخته باشم

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

دَریایِ شُور اَنگیز چَشمانَت چه زیباست

آنجا که بایَد دِل به دَریا زَد همیِنجاست 

مرغ دل ما را که به کس رام نگردد

آرام توئی ، دام توئی ، دانه توئی تو

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم

اما دلم برای همان هیچ کس گرفت