گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما

کــــو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

با این همه مهر و مهربانی

دل می دهدت که خشم رانی ؟

نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من

خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟!

ﻋﻘﻞ ، ﺩﺭﺱ ﺣﺬﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ، ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ

ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ !

به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم !

تو واجب را بجا آور رها کن مستحب ها را

گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی

والله ، که من ندادم  ایشان بردند

گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی 

دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی ؟

نیمه ی خالی لیوان مرا پر نکنید

دل من عاشق این گونه گرفتاری هاست

ﺩﻝ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺍ 

ﺍﯼ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﺎ، ﺍﺭ ﺳﺮ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﺮﻭ

با دلت حسرت هم صحبتی هست ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟