ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

گفتم ای خواجه ی غافل هنری بهتر از این

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

در تٓنگنای حیرتم از نخوتِ رقیب

یا رب! مباد آن که گِدا معتبر شود

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلستانان الغیاث!

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست 

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم