غَمِ هِجرانِ تو اِی دوست، چنان کرد مَرا

که بِبینی نَشِناسی که مَنم یا دِگری؟!

دیگرانت "عِشق" می‌خوانند و مَن "سلطان عِشق"...

اِی تو بالاتر ز وهمِ این و آن بی مَن مَرو!

حاصلی از هنر عِشق تو جز حرمان نیست

آه از این دَرد که جز مَرگ مَنش دَرمان نیست

    جانا چِه گویَم شَرح فِراقَت؟       

چَشمی و صَد نَم، جانی و صَد آه...

از پشت شیشه‌های مه آلود با من حرف می‌زدی

صورت‌ات را نمی‌دیدم، به شیشه‌های مه آلود نگاه کردم

بخار شیشه‌ها آب شده بود، شفاف بودند، اما تو نبودی...!

اِی مَه که چَرخِ زِیر و زِبَر اَز بَرایِ توست

ما را خَرَاب وَ زِیر و زِبَر می‌کنی، مَکن!

سِینه‌ی پر حَسرتی دارَم که اَز اَندوه او

تا به نَزدیکِ لَب آرم خَنده را،شِیون شَوَد...

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

سفر کردم به هر شهری دویدم         چو شهر عشق من شهری ندیدم

   ندانستم ز اول قدر آن شهر            ز نادانی بسی غربت کشیدم...

 

مرا از یاد برد آخر؛

ولی من،

بجز او عالمی را بردم از یاد...!