دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش؛ یا لب ما و دهنش
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
گفتم ای خواجه ی غافل هنری بهتر از این
ﻋﻘﻞ ، ﺩﺭﺱ ﺣﺬﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ، ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ !
عشق دانشکده ی تجربه ی انسان هاست
گرچه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
من گرگ بُدم لیک قضا بود معذّب
در خدمتِ معشوق شبانم کند این عشق
خون میخورد کریم ز مهمان سیرچشم
داغ است عشق از دلِ بیآرزوی من
گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
نه سر در عقل می بندم، نه دل در عشق می بازم
که این نامرد بی درد است و آن پردرد نامرد است !
عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است