ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟
گفتم: نه چنانم که توان گفت که چونم
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟!
حال خود گفتی بگو بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟
دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد...
لطفیست که میکند غَمت با دلِ من
ورنه دلِ تنگِ من، چه جای غَم است!
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی!
ز روزگار مرا همیشه خود دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد!
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید ، غم مردم نخوری ...