گر به صَد منزل فِراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست...
هر که عیب دِگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دِگران خواهد برد
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست...
انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت!
پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟
گفتم: نه چنانم که توان گفت که چونم
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
من از حکایت عشق تو بس کنم!؟ هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم...!
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم