افتادن و برخاستنِ باده پرستان

در مذهبِ رندانِ خرابات نماز است

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

ماییم که از باده ی بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

هر که گوید او منم، او من نشد

خوشه ی او لایق خرمن نشد

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست 

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد به درمانم

طبیبی کو که با او عرضه دارم رازِ پنهانم