تا قبل از در آغوش گرفتنش گمان می کردم
زندگی فقط زنده بودن است
اگر عشق آخرین بهانه ی بی دلیل ما نیست
پس آمده ایم اینجا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی!
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را...
هر صباحی غمی از دورِ زمان پیش آید
گویم: این نیز نهم بر سرِ غمهای دگر
تویِ آسمون ماه و دِق میده ماه و دِق میده دردِ بی دردی
پاییز اومده پاییز اومده،پی نامردی..
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا...!
عقل را از بارگاه عشق بیرون کردهاند
هر فضولی محرم خلوتسرای شاه نیست