گفته بودی با قطار اینبار خواهم رفت و من
مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم!
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند
من یقین دارم همین جا در همین دنیا شبی
آه این هر شب نخوابیدن بگیرد دامنت...!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا! تو چرا بیخبر از ما شدهای؟
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو
ناز، فرمان داد و چشمان تو بغضم را شکست
نوبت دل شد نگارا، با همین فرمان بیا
جای در دیده چنان کرده که گویی اینجاست
کاش با این همه دوری ز مقابل برود
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران