تیری زدی و زخمِ دل آسوده شد از آن
هان ای طبیبِ خستهدلان! مرهمی دگر
اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
ندیدمت که بکردی بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی، من آمدم تو برفتی
مرا وصال نباید، همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند