آنقدر ترسیده ام از این همه عشق دروغ !

تا به گوشم می خورد "من دوستت..." کر می شوم !

هشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی است، حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ی ما نیست، حرفش را نزن

هست بس حیرتم از این دل بیمار ضعیف

که چه سان بار غم عشق تو تنها بر داشت

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان به جامه ی تن من گیر داده اند

خاکسارا به من اسرار دل خویش بگو

من همان محرم رازم که تو خواهی گاهی...

ٌبیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی

تمام آخرت خویش را تباه کنیم

دور شو از برم ای زاهد و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

درد است که با نسیم سردی برود

آنکس که به خاطرش به طوفان زده ای