ٌٌبرام مرگ رقم می زنی به لبخندت
که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد
صحبت وصل تو می کردم و دل گفت خموش
که چرا می کنی اندیشه واهی ! گاهی؟
بیا برگرد با هم گاه ، با هم راه ، باهم آه
مرا دور از تو خواهد کشت ، باهم های بعد از تو
خدا زان مه بگیرد داد ما را
که نشنید از جفا فریاد ما را
بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شهره به بی بند و باری ام !
گر دیست زمن باقی و ترسم که تو از ناز
تا باز کنی چشم نیابی اثرم را
یوسف گمگشته ، برگرد زلیخا دارد
بی تو و پیراهنت گریه کنان می میرد
آمدم کز تو ستانم دل نافرمان را
دیدمت روی و به فرمان تو کردم جان را
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه