مثلِ انفجار و گروگانگیریِّ شهر پاریس

دل من مُنهَدِم و عاملِ آن تکفیریست

نفرین به همین رود که برد آن طرف او را

نفرین به عصایی که مرا این طرف آورد

همه قبیله ی من عالمان دین بودند 

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

ابلیس منم ایل و تبارم سیب است

تا باغ توی هرچه بکارم سیب است

فراقت کاش هر دم، کار بر من سخت‌تر گیرد

که تا هرکس مرا بیند، دل از مِهر تو بر گیرد

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو

دیده از اشک و دل از داغ ولب از آه پر است 

عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو

خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر،

مرا تو گیری و گویی که این اسیرِ من است!