حالی دِل مظلوم مَرا غمزۀ مَستَش
با تیر زَد و ماند قِصاصَش به قیامت...
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام...
دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم؟
گویند دل به آن نامهربان مده
دل آن زمان ربود که نامهربان نبود...
در دل ما هوس وصل کسی افتاده است
که از او در دل هر کس هوسی افتاده است...
خاکسارا به من اسرار دل خویش بگو
من همان محرم رازم که تو خواهی گاهی...
صحبت وصل تو می کردم و دل گفت خموش
که چرا می کنی اندیشه واهی ! گاهی؟
بنشین و می ات هر دم و هر روزه بخور
آزار مده برکس و صد کوزه بخور
هر که شد مَحرم دِل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در اِنکار بماند
گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست