ﺩﻝ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺍ 

ﺍﯼ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﺎ، ﺍﺭ ﺳﺮ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﺮﻭ

ما را زِ شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز 

تا باز کنی بندِ قبا صبح دمیده ست!

بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی

چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!

آهِ من دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه ام

داشت می آمد بسوزاند تورا، نگذاشتم

دَر سرَت اِمروز بحث ِ داغ ِ آغوشم نبود

جمعه تعطیل است یا ما را زِ خاطِر برده ای؟

با دلت حسرت هم صحبتی هست ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

من گرگ بُدم لیک قضا بود معذّب

در خدمتِ معشوق شبانم کند این عشق

اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود

بگذار تا ببینمش اکنون که می‌رود

ای اشک از چه راهِ تماشا گرفته‌ای